محل تبلیغات شما



برادرم وقتی سرباز بود مثل بقیه سربازا گاهی از وقایع خدمتش توخونه حرف میزدو منم خیلی از اصطلاحاشونو یاد گرفته بودم مثلا: زن خدمتی،پسرخدمتی،اینکه چقدر کار سختیه از میدون تیر، فشنگ خالی (همونکه ته فشنگه فک کنم مرمی هست اسمش) کش برن و همیشه تو نوشته هاشون می دیدم نوشتن "پ خ"و جلوش یه تاریخی می نوشتن که مربوط به شروع خدمتشون بود، فهمیده بودم این پایه خدمته که اختصاری مینویسن و انگار پشت سر نام و نام خانوادگی حتما باید پ خ رو می نوشتن هرجا نوشته ای بود توی کتاب ،لای دفتر حتما پ خ هم بود اما اواخر خدمتش با جمله ی "نبود ایکس تایم؟" آشنا شدم.بعضیاشونم که شبا تو پادگان میموندن گویا یجایی رو هر روز خط میزدن تا یجورایی تاریخ شمار بشه براشون. البته فرهاد هر روز برمی گشت خونه و تو پادگان نمی خوابید. خلاصه اون موقع اصلا تصور نمیکردم که یه روز دوباره این بحثا رو از زبون یه عضو دیگه خانوادم که همسرم باشه دوباره میشنوم! دوباره میشنوم که این مسئولای پادگان خیلی بدن بی اخلاقن. دوباره میشنوم که سربازی عمرم تباه میشه دوباره میشنوم که همه پیشرفت میکنن من درجا میزنم دارم مفت واسه اینا کار میکنم و.  و هرکی خودش رفته میدونه بقیه ی اون سه نقطه رو! حالا اینجا 29ام آذر98 من یه دختر، یه همسر، یه مخاطبه این حرفای یک سرباز میگم " نبود نه ماه" منکه خودم خسته شدم ازین سربازی منکه از دلداری دادن از امید حرف زدن برای عباس خستم و گاهی خیلی کم طاقت برای شنیدن درد های تلخ سربازی اما اینم هست که این سربازی ما با بدترین اتفاقات کشور همزمان بود با تورم های سنگین و گرونی سه چهار برابری با شکستن و تکه تکه شدن برنامه های دوتا جوون 26ساله که الان تا 27 ساله بشن نه فقط یکسال شاید پنج سال پیر شدن.

این پست رو که بعد از89 روز به آرشیوم اضافه میکنم برخلاف پست های قبلیم که روزهای سپری شده رو می شمردم، حالا  روند جدیدی  دارم و اینجا روزهایی که مونده رو میشمارم ،این خودش نشون میده پایان شب سیه سپیده و دیگه از 21 ماه ،تنها 9 ماه مونده. هفته پیش عباس اومده بود اردبیل و پپنج روز کنار هم بودیم. باز هم موند یک ماه بعد تا دوباره بیاد هممممممم . پایان نامم برای این ترم هم تموم نمیشه و این خیلی امروز ناراحتم کرده از طرفی آزمون استخدامی ای که ماه پیش شرکت کرده بودم جوابش تا یه هفته میاد و ذهنم درگیر اون هم هست و خوب میدونم که چقدر به این شغل نیاز دارم .  

خلاصه این روزا باید تبدیل به روزای خوبی بشن و بیام از شادی و خوشی بنویسم.


امروز متوجه شدم همینطوری که هر چند وقت میگم امروز یه مطلب بنویسم و هی میندازم واسه یه فرصت مناسب یهو دیدم که 100 روز از آخرین پست وبلاگم گذشته!!!

یعنی این صد روز زود گذشته و یا شاید من خیلی سرم گرم بوده که فرصت نکردم بیام و توضیحات احوالمون بدم اما چنبار مفصل حرف داشتم برا گفتن و فرصت نشده.


امروز 15 تیر ماه هست و نزدیک به دوماهه پست جدیدی نذاشتم :/   شاید تنبلی کردم وشاید هم بحث جدیدی پیش نیومده چون هنوز هم با مشکل پست قبلیمون درگیر هستیم وراه حل مناسبی پیدا نکردیم . پنج ماه ونیم از سربازی عباس میگذره و اون از الان بی تابی میکنه و من نگران اینم که هنوزززز خیلی مونده و شاید یکسال بعد این موقع بی‌تابی میکرد طبیعی تر میشد چون اون موقع میگفتیم دیگه دو ماه مونده ولی الان باید بگم عزیزم 14ماه تا پایان خدمتت داریم هنوز و هنوز زوده که از الان بی تابی کنی . اجباری که از اسمش پیداستو هر پسری هم در طول سربازیش بارها ناله کرده ار خدمت مقدسشه!!!  خلاصه این ها نیز میگذرند و زودتر خدمت ما هم به خیرو نیکی تموم میشه ایشالله.

 


سلام به هرکسی که از هر جایی و در هر زمانی داره این متنو میخونه، (مثلا شاید سلام بخودم باشه تو بیست سال بعد ).

 

 

 

امروز دوم ماه رمضون 98 هست و الان بعد سحری دلم خواست کمی از مرارت‌های این روزهامون بنویسم. در حال حاضر در هفتادو هشتمین روز از سربازی عباسم هستیم، دهم اریبهشت که به محل جدید خدمتش رفته بود تا 15ام مرخصی داده بودن وامروز چهارمین روزی هست که عباس تو محل جدید خدمتش که لویزان باشه شروع به خدمت میکنه (احتمالا نیم ساعت بعد بیدار شه و بره پادگان).  اولین روزی که با این پادگان رفت بهش گفته بودن که تو قسمت مالی خواهد بود و تا 2بعد از ظهر باید تو پادگان باشه، دوشنبه ها برای متاهل های سرباز روز خانوادست ساعت دوازده مرخصن و پنجشنبه ها ساعت خروج دوازدهه. بعدشم که پنج روز مرخصی داده بودن خب من هم خوشحال شدم ، فرهاد (برادرم) میگفت؛ روز اول به ادم بگن ساعت دو میرین خونه ،یعنی چن وقت بعد دوازده ولت میکنن و همین الانشم بگه ناهار نمیمونم ییم مرخصه. و خلاصه بحث این بود که خیلی جای خوبی افتاده.

خداییش که نحوه خدمت عباس کاملا راحت هستو خدارو شکر هیج اذیتی نداره ، امااا این ساعت خروج برا ما فعلا دردسر شده چون اگه مشخص میشد، عباس میتونست از تایم خروجش مطمئن باشه و یه کار پاره وقت مرتبط با حرفه خودش پیدا میکردو دو لقمه نونمون هم تامین میشد! (دو لقمه گفتم چون دونفریم )

حالا عباس میگه از حدود ساعت ییم که بخش مالی-اداری تعطیل میشه جستجو فرمانده برای اخذ امضای برگه مرخصی شرووع میشه . و کمه کم، یه ساعتی علاف میشه تا جناب فرمانده رخصت بدنو عباس شرف یاب بشه تا امضای ایشون رو دفترچه مرخصی نقش ببنده. و اینظور شده که ساعت خروجمون از  2 تا 4 و شاید 5 متغییره .

حالا چطور دنبال یه لقمه نون باشه؟! ازونجایی که برای بدترین حالت این مسئله، کار کردن تو اسنپ رو در نظر گرفته بودیم که تو این چند روز عباس مجبوری کمی کار کرده و اصلا علاقه ای بهش نداره فعلا هم که به شرکت خودش سر نمیزنه تا این قضیه ساعت خروج حل بشه . و باید صبر کنیییممم . ان شالله که این هم درست میشه.

و در اخر بازهم خدارو شکر کنیم برای همه آنچه که از لطفش به ما عطا کرده.

شکر نعمت، نعمتت افزون کند        کفر، نعمت از کفت بیرون کند


خب امروز هشتم اردیبهشته و دیروز عباس بعد از یک هفته با هم بودن با وجود اینکه دلش نمیخواست بسمت تهران حرکت کنه، اما راهی شد و حدود یک نیمه شب رسیده بود البته این بار با ماشین خودمون رفت. با وجود دپرسیون از هم دور شدنمون هردو منتظر بودیم تا هشت اردیبهشت بیاد و ببینیم باقی خدمت رو چطور میگذرونیم . منکه نود درصد و شاید هم بیشتر احتمالم به ستاد مشترک ارتش بود اما روزگار تو این وهله از زندگی هم خودی نشون داد تا بدونیم همیشه اونطور نمیشه که انتظارشو داریم هرچند که بلاخره به روزگار فائق میشیم . البته خوده عباس زیاد به اون ستاد مشترک امیدوار نبود که اونم با توجه به تجربه‌اش بود که مربوط به خاطره نیروی دریایی هست که قبل از آمورشی نقشه هاشو نقش برآب کرده بودن ! :ا

 

خلاصهههه که امروز از صبح منتظر بودم که عباس تماس بگیره تا اینکه صدای گوشی توی اتاقم پیچید و منو از خواب صبح بهاری بیدار کرد منتظر بودم با صدای همراه با شادی و حال خوبه عباس بشنوم که ستاد. 

بلافاصله بعد احوال پرسی که متوجه حاله صدای عباس شدم و احساس کردم اونطور که میخواستیم نشده زود پرسیدم؛ عباس کجا افتادی و گفتلویزان- مرکز آموزش و پشتیبانی شهید فیض الله امانی، که تقریبا یک ساعت از محل اقامت عباس فاصله داره. تازه خدارو شکر میکرد که کهریزک و پرندک و. اینا نیافتاده.

مرکز شهر مزیتی که برامون داشت این بود که اگه عباس میتونست شرکت خودشون پاره وقت کار کنه دسترسی براش سریعتر بود. حالا امیدمون به خداست که پادگان طوری بشه که عباس کار کنه و اذیتش نکنن.  تو برگه اعزامی عباس نوشته که تو بخش آمارو حسابداری  خواهد بود و تو سایتا دیدم  نوشته بودن که در اینصورت مثل کادر ها میشه و خیلی تعریف میکردن ان‌شااالله  که برای ماهم خوب پیش بیاد.

و یادم رفت بگم که عباس از دهم اردیبهشت میره پادگان لویزان و دوروز هم استراحت میکنند اقای سرباز ستوان دوم من! بله درجه‌شم متوجه شدین که ستوان دوم شده. عباس میگفت طبق معمول پارتی دارا وضعشون خوب بوده و جاهای خوبی افتادن و بقیه بچه ها شهرای دور افتادن. :ا

این هم از امروز، شکرخدا که همیشه حواسش بهمون  هست .


 

 

خدافزززز خدافززززز ، خدافز 01 . خدافز فرمانده رضایی. خدافز دوره آموزشی.

امروز یعنی الان ساعت 02:30 بامداد سوم اردیبهشت 98 هست و دو روزه که آقاییم پیشم اومده و من وقت نکردم 31ام این پست رو بذارم.

البته هنوز مشخص نشده ادامه خدمت عباسم کجاست ولی خب من احتمال 99% میدم که همون ستاد مشترکه ارتش که مصاحبه شده باش، اونجا میشه ولی بطور دقیق گفتن که 8ام بیاین و نامه اعزامیتونو بگیرین. ان شاالله که خوب پیش میاد .

حالا عباس خواب هفت پادشاهو دیده ولی من هنوززز بیدارم، فعلا تا هشتم، که ببینیم چی پیش میاد.


زاد روز عباسم

 

امروز 25 فروردین 98 هست، دو سال و بیست روز گذشت.    و من    و تو      کنار هم طعم شادی،سختی،دوری،غم، وصل و طعم شیرین زندگی و عشق رو چشیدیم، بله تو آمدی، کنارم ماندی و بودن را شروع کردیم.

گاهی در حیرت می‌موندم که تو چطور همون رو میگی که من می‌خوام! چطور به همون فکر میکنی که من تو فکرمه!    نکنه تو  منی!؟؟

تو همون نیمِ منی. نزدیکو دور بودی ولی حالا کامل شدیم.

                             نیمه‌ی جانم زاد روزت مبارک

بهترین ها برامون پیش میاد چون من میدونم ما خوشبخترین هستیم و خواهیم بود همیشه خوشو خرم کنارم باشیو خودم برات تولد 120سالگی بگیرم 

پ ن:امروز گفتی از ستاد مشترک برای مصاحبه اومدن که امروز بصورت کتبی بوده و فردا حضوری مصاحبه میکنن باهات که انشاالله برای باقی خدمت اونجا باشی، شکر خدا که خودش حواسش بهمون هست.


سلام به سال 98 

 

سال سرباز پرور! خب برای ما که اینطور خواهد بود، امروز 21 فروردین 1398 هست و بیست و یک روز از سال جدید رو سپری کردیم. امروز که هوا دلبری میکنه و از هر طرف خونه که به آسمون نگاه میکنم بهار دلنشین بی تو برام بغضی میشه و باز بی تو برای بودن با تو صبر میکنم. پنجاه روز گذشت و با وجود اینکه از 27 اسفند تا 8 فروردین کنار هم بودیم باز هم هشتم فروردین مث این بود که چند روز کنارم بودی، از وقتی که به زندگیم اومدی همیشه وقت کنار تو بودن بسیار تنگ بوده! کنار تو بودن برام کمه همیشه، میای میبینمت. میری تا ماه بعد.

دیدنت کوچیکه مث لحظه ای که تو ماشین در حال حرکتیو از پنجره ماشین یه دوست قدیمی یا صحنه ای دوست داشتنی رو میبینی ولی نمیتونی سیراب ببینی یا مث خورن یه شوکولات خوشمزه که فقط یدونه ازش داریو نمیتونی بلافاصله یکی دیگشو باز کنیو بخوریش. گاهی فکر میکنم انگار همیشه قراره اینجور ادامه بدیم تو تهران باشی و من اردبیل ههه ههههه خنده داره نه  اما میدونم با هر سختی آسانی است میدونم خودمون این سختی هارو انتخاب کردیم و میدونم که حالا حالا ها نباید غر بزنم چون تازه اگه اول راه دوری، هم نباشیم اول راه سربازی هستیم .

امروز که ظهر تماس گرفته بودی گفتی که امروز پاسبخشی و نمیتونی برگردی خونه و چون گرهانتون برای رژه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی روز ارتش انتخاب نشده امروز بیکار بودین و سخت نگذشته بهتون خلاصهههههه ده روزی تا پایان دوره اموزشی مونده و فعلا نگران اینیم که بعد آموزشی تکلیفمون چی میشه و باقی خدمتت رو کجا خواهی بود، من کاملا به این قضیه خوش بینم و حتما بهتر میشه و حتما میتونی در کنارش تو حیطه تخصصی خودت کار کنی . و اینکه فعلا چشممون رو دوختیم به مرخصی پایان دوره که احتمالا یک هفته ای دستاتو میگیرمو از بهار زیبای خدا سرخوش میشیم.


میبینین که دیر کردم و حتما علتشم میگم؛ بله هجده روز از اجباری عباسم میگذره و شکر خدا تا اینجا سربازی به کامش شیرین بوده .

خب برم سراغ اصل مطلب و حرفای نگفته، روز اول اسفند چهارشنبه بود و من با توجه به اینکه من کلی راجع به پادگان01 تحقیق کرده بودم (اکثرا همه اونایی که اونجا دوره اشون رو گذرونده بودن نوشته بودن که روز اول که برین میگن پنج ، شش روز مرخصین تا به کارهای شخصیتون رسیدگی کنین ) انتظار داشتیم که حداقل شش روز مرخصی بدن بیای و خوش بگذرونیم اما خب از جهتی هم چون دوره ظلایی هستی و این دوره تو دوره های آموزشی بدلیل وجود عید نوروز بیشترین مرخصی هارو داره هردو مون حدس میزدیم که شاید چهارشنبه بگن که برین و شنبه بیاین! و. همینطور هم شد ،من اولش موافق نبودم بخاظر یه روزو نیم بیای اردبیل و برگردی اما خب تو تصمیمتو گرفته بودی عازم شده بودی

پنجشنه صبح اومدی، یکم دنبال کارای اماده کردن لباست رفتیم و اون روزا مامانت هم یکم کسالت داشت واینطور شد که دوروز مث برق گذشتو جمعه برای چهار بعداز ظهر بلیط گرفتیم.

توی پادگان هم مشکلی نداشتی و گفتی خیلی محترمانه باهاتون رفتار میکنن اما روز اول وه رفته بودی یعنی که شنبه چهارم اسفند بود خیلی استرس داشتم بخاطرت، احساس میکردم اذیتت میکنن و حس خوبی نداشتم دو روز اول رو تو پادگان خوابیدی و ازون به بعدش مختار بودی که اگه بخوای هر روز برگردی خونه اما بعد این دوروز میخواستم پست جدیدمو بنویسم با عنوان[ اموزشی منهای پنج روز] اما بعد نوشتن عنوان لب تابو بستم و احساس کردم که نای نوشتن ندارم!!! و دقیقا از فردا صبحش مریضی خیلی بدی گرفتم که دوهفته طول کشید و خیلی غیر قابل تحمل بود و یه سرماخوردگی عادی نبود و خلاصه اونطور شد کههههه اینظور شد و امروز تونستم پست بذارم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

در تلاش برای یافتن زندگی...